همدلی

همدلی

همدلی

همدلی

ولایت زناشوئی

ولایت زناشوئی

 و تمکین جنسی

 

گفتیم که ولایت به معنای «فرمانروائی محبّت» است که این دو معنا در آن واحد در واژه «ولایت»حضور دارد . و نیز گفته ایم که ولایت مرد بر زن است که امری دنیوی است و ولایت زن هم در مرد است که امری نامرئی و باطنی است . و این دو امری واحد و متقابل است که به یک میزان یا وجود دارد و یا ندارد در درجات متفاوت . و این اساس سعادت زناشوئی و استحکام خانواده است .

و امّا مجرای عملی القا و پذیرش متقابل این ولایت بدون تردید همان همخوابگی و رابطه جنسی است که بر اساس آن امر ازدواج لازم وممکن می شود و راز بقای بشر بر روی زمین است .

در یک کلام بمیزانی که رابطه جنسی بین زن وشوهر دارای تمکین و تمایل و عطوفت و گذشت متقابل است و برخورداری متقابل ممکن می شود ولایت زناشوئی هم در این رابطه رخ میدهد و امری قلبی می گردد همانطور که صدق و صمیمیت هم از محصولات این رابطه و ارزشهای زندگی مشترک است .

کلّ صداقت و عزّت و لذّت و همدلی متقابل زندگی زناشوئی معلول سلامت رابطه جنسی است که این امر نیز معلول و اجر رابطه ای مؤمنانه و باتقوا در کل زندگیست . در غیر اینصورت رابطه جنسی بسوی بی میلی و افسرده گی و عذاب میرود و این سرآغاز نابودی ولایت زناشوئی است و نابودی همه ارزشهائی که باید در خانواده حضور داشته باشد .

بنابراین مسائل جنسی بخودی خود هیچ راه حل فنّی یا روانشناختی و پزشکی ندارد .

چه مردی می تواند ناز نکشد ؟

چه مردی می تواند ناز نکشد ؟

درباره ناز کردن زن سخن گفته ایم و امّا ناز کشیدن مرد که روی دیگر سکه زناشوئی های کافرانه و غیر صادقانه است به چه معنا و منظوری است .

مردی که نیازهای زنش را بدون آنکه بر زبان آورد ادا می کند و تازه از زنش منّت هم می کشد که گوئی به او لطف کرده تا برایش خدمتی انجام دهد که وی اصلاً بدان نیازی نداشته است ، چه منظوری دارد ؟بی تردید این غایت لطف مرد می تواند باشد و از اشّد محبّت و ایثارش به زن . ولی آیا این مرد به چه مقامی از اخلاص رسیده است که می تواند همچون خدا اینگونه کریم و بخشنده باشد ؟ مگر اینکه مکری در سر داشته باشد و این اعمال ایثارگرانه را بعنوان حقّ حساب یا رشوه به همسرش بدهد واز او هم توقع داشته باشد که مقابله به مثل نماید و هیچ سئوالی نکند . در اینجا شاهد اشدّ تکّبر و غروری هستیم که لباس عشق و ایثار بر تن کرده است . علاوه بر اینکه زن هم در قبال چنین رفتاری دچار سوء تفاهم وسوء استفاده تا سرحد جنون می شود و هرگز امکان ورود به وادی صدق را نمی یابد و شوهر بایستی نیازهای او را همواره حدس بزند و برآورده کند . چنین زنی بسرعت مبدل به دیوی از تکبّر و طلبکاری می شود و حتّی نسبت بخود و نیازهایش نیز گمراه و مجنون می شود و خودش را گم می کند . حتّی خداوند هم که مظهر عشق و ایثار است به انسان می گوید که « هر چند که خدا می داند که دلتان چه می خواهد ولی بهتر است بر زبان آورید تا هدایت شوید . » بخش عظیمی از احساس طلبکاری و منّت در رابطه زناشوئی برخاسته از نازکشی مرد و ایثارگریهای ناخواسته است که مبدّل به کینه و انزجار می شود . هیچ امری فاسدتر از احساس ایثار در رابطه زناشوئی نیست . زیرا این یک رابطه بر مبنای نیازهای متقابل است و آنکه با تقواتر است کریم تر است و نه آنکه بیشتر ایثار می کند و طلبکار است  و منّت می نهد و می کشد.

مردی که حق پرست باشد و به سرنوشت همسر خود نیز تعهدی داشته باشد هرگز ناز نمی کشد و منّت نمی نهد .

داغ فراق

داغ فراق

در ازل حق از جدائی شد بپا             طالب حقش ز حقش شد جدا

گابریل مارسل فیلسوف اگزیستانسیالیست مسیحی اروپا که معروف به فیلسوف عواطف بشر است در پاسخی به سارتر ، هم مشرب دیگرش می گوید : آنچه که مهم است مرگ«من»نیست بلکه مرگ کسی است که دوستش داریم .
هر انسانی به وضوح درک و اعتراف می کند که با مرگ عزیزانش برای نخستین بار دچار انقلابی در اندیشه و احساس و بلکه سرنوشت خود می شود . هر کسی بالاخره می میرد که خود بزرگترین انقلاب زندگی اوست ولی دیگر دستش از دنیا و عرصه انتخاب کوتاه می شود . ولی مرگ کسی که دوستش داریم می تواند موجب انقلابی در انتخاب ما گردد .
کسی که دوستش داریم هر چه که پاک تر و صدیق تر و خدائی تر باشد با مرگش مارا هم با خودش بسوی خدا می کشانداین واقعیت در زندگی مؤمنان و مریدان مردان حق آشکارا دیده می شود . مثلاً با عروج مسیح بود که حواریونش از خواب غفلت بیدار شده و هر یک قدیس صاحب رسالت شدند . با رحلت رسول اکرم (ص)نیز دوستانش به کمال رسیدند . مولای رومی نیز فقط با مرگ مرادش شمس تبریزی بود که به کمال رسیدو مثنوی و دیوان غزلیاتش به بار آمد و ...  .
یکی از دلایل این واقعه تلخ و شاید تلخ ترین وقایع زندگی انسان که موجب عروج روحانی او نیز می شود داغ فراق دوست است و این افسوس که : چرا تا زنده بود نشناختمش .
هیچ واقعه روحانی همچون داغ فراق یک دوست صدیق نمی تواند برای انسان مؤمن موجب احیاء و رستگاری و معراج روحانی باشد . بقول حافظ شیرازی ، حق همواره با فراق است چرا که این فراق موجب پیدایش عالم و آدم شده است : فراق مخلوق از خالق !
هیچکس نگفت که علی(ع)به مدت 25 سال تمام در فراق دوستش محمّد (ص) نالید و در چاه نعره کشید و خون گریست تا علی شد و انسان کامل و بر پا کننده قیامت . قیامت محصول داغ فراق یاران است .
بشریت در گرو داغ فراق دوستان خویش (اولیای خدا) است که استمرار می یابد . واولیای خدا نیز محصول داغ فراق دوست خود (خداوند) هستند .
خداوند هر که را بیشتر دوست بدارد داغی سوزانتر از فراق بر دلش می نشاند تا او را به خود برساند تا انسان ، دوست را درخودش بیابد و عین دوست شود :
خانه ای خواهم بسازم بهر دوست         از دل و از جان ومغز وپوست و گوشت
دوست  در   ما   میزبانی  می کند         هستی   ما   هم  دمی   میهمان  اوست
و
امّا فراقی داغتر از این نیست که آدمی در کنار کسی که دوستش می دارد در فراق باشد و این همان فراق آدم – حوائی است که اساس تمدّن وفرهنگ ومعنویّت بشر است و موتور محرکه تاریخ . و هر که بر این فراق صبور و تسلیم باشد و حقّش را ادا کند بدون شک به خدا می رسد .
فراق در وصال : اینست آن حقی که جهان و جهانیان بر آن استوار است .
هستی همان داغ فراق است . و اینست که جهان در آتش است .
و نیز دوزخ هم چیزی جز داغ فراق نیست که مشتعل می شود و آدمیان را جمیعاً از آن راه گریزی نیست . و آنکه حقش را می شناسد و صبور است نمی سوزد فقط داغی می شود . آنکه یاغی شود می سوزد .
حق همان حق فراق است . جهان هستی از این فراق است . هر گاه که فراق پایان یابد بساط جهان هم جمع می شود .
آنکه حق فراق را نشناخت هیچ چیزی را نشناخت . فراق ، ذات معرفت است و لذا کمال معرفت «فرقان»است که باطن قرآن است .