کوله بار بسته ...

حرکت برای بی پایان ...

تعطیل شد اینجا ...

مثل هر چیز دیگری که روزی تعطیل می شود ...

مثل من !

 *************

پاسخ ساده به نظرات خصوصی و غیر خصوصی در این چند صباح ! :

 ـ هر زمانی دل کندن از جایی هم سخت می شود و هم دلگیر ...اما ناچاری ست رفتن و نماندن و گاهی برای بهتر شدن و بدتر نماندن ...

ناچاری ست رفتن با هر آواری در دل ...

ـ کنکور  هم با " کمک خدا " خوب شد ... رتبه گفتن زیاد جالب نیومد به نظرم... ولی چون می دونم چند سال دوستانم تو دعاهاشون منم جایی داشتم همین پایین در مخفی گاه می نویسم ...که این پست آخری کلاغ های این خانه از تمام پست ها سر در نیاورند که ما پرواز می کنیم به جایی دیگر ...

اینجا بدون کلاغ و کاج معنا نداشت و ندارد و نخواهد داشت ..حتی اگه مترسک این مزرعه رفتنی باشد ...

ممنون ... برای ... شاید همه چیز... !

 

 

ادامه نوشته

تلخ ...مثل قهوه ..

تمام زندگی پر میشود از اگر و اما وقتی " هوای خانه دلگیر می شود گاهی ..."

اگر ...

اما...

اگر....

اگر....

مویرگ های جاری زندگی ات شروع می کنند به انبساط و تا آستانه ی انفجار پیش می روند ..

تا جایی پیش می روند که چنگ می زنی به حداقل های زندگی و التماس می کنی برای ماندنشان ..

تا جایی که هزار بار تکرار می کنی اشتباهات زندگی ات را در ذهن ِ همیشه پر از حادثه های رنگارنگ و مخصوصا سیاه و سفید ...

تا جایی که نمی نویسی جز این روایت های ساده ی ِ حدیث ...

اصلا مگر نمی شود زندگی را حوضی دانست برای ماهی های قرمز ...

مگر نمی شود عوض شود این حوض ِ بی رنگ ، گاهی ...؟!

تو می مانی و " زنده به گور " ...

تو می مانی و خنده های اشتباهی ِ گه گاه ِ دیو کودکی هایت ...

خط خطی کردن ِ هزاران کاغذ سفید یک دست ... بی خیال از " سال اصلاح الگوی مصرف " ...

تو می مانی و بی قانونی های دلخواه ِ ذهنت ...

هیچ چیز به اندازه ی تنهایی ، این موجود دو پا را پا بر جا نگه نمی دارد ...

صدا را می شنوی ؟

حتی از افریقا هم می شود شنید ولی از خشم تو ، هرگز ... ! خشمی که حتی یک کلاس هم سواد ندارد ...

تو پر هستی از فریاد ِ فرکانس های بالای بیست هزار هرتز که هر چه هم گوشهایم تیز باشد باز هم جز سکوت چیزی نمی شنوم ...

تو پر هستی از مرداب های ِ سبز ِ آرام ... که تماشایی هستی  تا وقتی فرو نکشی همه ی زندگی را...

ـ راستی ، تو هیچ گاه  نه تماشایی بودی نه دیدنی ... حتی از دور ـ 

تو ساده ی دیروز ، امروز ِ پر غوغا و سوگند های هیچ....

سوگند به زندگی ...

سوگند به خستگی ...

سوگند به تمام پیچیدگی ..

تو سرشاری از برگ های زرد ِ آفت گیر ... از خال های عابر هر روز ...

سال هاست که در شاباش ِ زندگی ِ سرد و گاهی اندگی گرم ، تمام رگ هایم غوطه ورست ...

آی ... ای پیچک پیچنده ی هر روزه ی ِ درد ،

آرام در جای خود ماندگار بمان ... آرام ..

سرازیری ...

امروز دونه ی کاج رو دیدم ...

دونه ی هلی کوپتری کاج ...می چرخه و می چرخه و درست می افته روی زمینی که" باید" باشه ...

رشد می کنه قدی که "باید" باشه ...قدی که تعیین شده و تعیین کرده ...

نه به اندازه ی اون دو گل سرخ و زرد رزی که چندین ماه روی دیوار اتاقم خشک شدند و خشک باقی ماندند ..

 

هیچ چیزی به اون اندازه ای نیست که تصور میشه ...

حتی خدا !

که میلیارد ها تصور ِ صیقلی  با تصور ِ این اشعه -- ی ـ گاهی کم نور و گاهی پور نور --  متفاوت میشه ..

 

تکه تکه ها که جمع شوند میشه اون انفجار بزرگ ... انفجار بزرگی که تو رو از ما گرفت ... 

تو جمعی ... دوم شخص جمع ... تو شاید تمام زندگی مردی بودی که هنوز همین جاست ..

 

تو تکه ای هستی که قایم شدی تو راه پله های زیرزمین ِ همین خونه ..

تکه ای از آهن و خاک و فریاد ...گذشته ها ، در اون پیچ ِ ساده ی وحشت زا و اکنون ، در راه پله های همان زیرزمین ...

 همون حس لمس شدگی و گنگی و سرازیری ...

 

صدای من همان صدای حبه قندی ست که آرام حل می شود در لیوانی از آب ،

به حرمت زندگی ...

کاج ها قد می کشند ، به همان قدی که " باید " باشند ..

 

    

 

again...

نوشتم ...کلی !

هم نوشته هام پرید ..هم ویندوزم و هم حس نوشتنم !

 یعنی حس نوشتن که بود و هست ولی دیگه نمی شد اون طوری نوشت ...

شاید فردا ...از نو نوشتن !

" من زودتر از این

برگ های پاییزی

به خانه می رسم "  *

 

 

" هرگز باز نمی ایستد

این زمان

که خوار و شگفت

من

عقربه های ساعت را

می شمردم "   *

 

*  " عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافرخانه آمده بود " ..... احمدرضا احمدی !

  کتاب شعر رو باید ورق زد و هر از گاهی  چند بیتی خوند بی مهایا ...

* اینم از کنکور آزاد ! بدون هیچ دردسری ..فقط وقتی از جلسه بیرون اومدم احساس کردم که چه کار شگفتی انجام دادم که رفتم سرجلسه...

چون جمعیتی با چهره های نگران از پدر و مادر ها در انتظار بودند...که آدم بعد از آزمون استرس به سراغش می اومد ... دقیقا از داخل تونل وحشت باید عبور می کردم ... تونلی که پدر و مادر من جزو اونها نبودند خدا رو شکر ..

در حین عبور از این تونل داشتم فکر می کردم اگه آزاد اینجوری نگران هستن پس سراسری چطور بوده ؟!

اصلا یاد فیلم " بچه های آسمان " افتادم ... اون صحنه ای که وارد محوطه ی رودخانه ی می شوند و مبهوت می مونه از بدرقه ی بچه های توسط والدینشون...

من شده بودم علی !  که با یه تعجب خاصی داشتم تماشا می کردم صحنه ها رو ! تیه لحظه شک کردم نکنه داریم می ریم جنگ ...روبوسی ِ به نوبت اعضای خانواده با داوطلبان ! بدرقه کردن داوطلبان تا دقیقا دقیقا درب سالن !

بسته های میوه ، شکلات ،آجیل ،آب معدنی و ....

هر چند پارسال هم بودم اینجا ولی نه به این شدت ! خلاصه خنده ای سر دادیم قبل از آزمون ...و خدا رو شکر کردیم که آزمون سراسری تهران نبودیم ...

 

دیروز ..باران !

دیروز باران آمد ..

 از همان باران هایی که گاهی باید هزار سال یا شاید یک عمر منتظر ماند 

 تا قطره ای ببارد از آن آسمان دور ... اگر انتظاری باشد ..

 

 

از همان باران هایی که هم ترس دارد و هم لذت ..

از همان باران هایی که هم گذشته را می شوید و هم آینده را صیقل می دهد ..

از همان باران هایی که کوچه های تنگ و تاریک ساده را پر می کند از بوی خاک نم گرفته ...

از همان هایی که نه پالتو جوابش را می دهد و نه چتر و گاهی نه همراهی !

از همان هایی که باید رفت زیر چتر ِ همواره باز ولی دور ِ گفته شده ..

 

 

از همان هایی که باید دست هایت جیب پالتوی ِ نور را پر کند ..و گرم شود از این سمبل تنهایی ها ..

از همان هایی که می لرزی ..نه از سرما .. از بی خبری ..

از همان هایی که وقتی دور شد پرواز کردن را یاد گرفته ای و پریدن را ..

که وقتی دور شد چشم هایت پر می شود از رنگین کمان های ِهفت رنگ ِ نیاز ..

چشم هایت پر می شود از شوق .. شوق ِ دوباره و همواره باریدن ..

پر می شود از جیغ های شادی کودکانه ..

 

 

که نه می شود  چشمانت را پنهان کنی و نه برقش را ..

از همانهایی که سلول های عصب و غیر عصب بدنت شروع می کنند به دویدن ...

از همان هایی که آندوپلاسم را پر می کند از مایع روان ِ زندگی ..

دیروز باران آمد ...

 

پدر این روزها ...

درست زد به نقطه ی هدف ...

 ـ روز پدر مبارک .... !

ـ روز مرد هم مبارک ....

 - اگر مردی باشد در این عهد !

* با پوزش از تمام مردانی که هستند و ناشناخته ... 

 * روز پدر رو از روز مادر دوست تر دارم !

* این روز ها " یک مشت سرباز " ِ  " هیچ کس " بهترین داروی ِ من !

 

هزاره سوم ٍ من ...

دست می کشم به گل های همیشه دراز کشیده ی سرد  قالی ... گرم می شوند ، قلقلکشان می شود ، می خندند ... می خندم ..

می چرخند فکر های سوار بر چرخ و فلک شهر  ِ بازی ذهنم ...

 آدم دوست دارد دستش را دراز کند آن بالاترین فکر را بگیرد و بکشد پایین و بگذارد روی سرسره ی شهربازی ذهن و بنشیند به تماشای جیغ های شادی ِ هزاره ی سوم !

عجب هزاره ایست ...عجب چرخ و فلکی دارد ... که حتی بزرگترین پیر این سرزمین ها هم هوس بالا رفتن دارند از این چرخ ...

دیروز نخل ما هم خانه ای پیدا کرد !  نخل یادگار ها ... یادگاری از آن جهان جاوید ...خانه ای در خاک این سرزمین همیشه جاوید ...حالا دیگر تنها نیست ..

 می نشیند و روزها قدم های بشر را می شمارد و شب ها چرتکه می اندازد برای این مسافت های روی هم رفته یِ  گام های ِ گاه کوتاه و گاه بلندِ بشر ِ انبوه !

 راستی دیروز خانه ای پیدا کردم .. از برگ !

درست زیر چشم های اتاقم ! چشم ها من به بیرون و چشم های اتاقم ... چه لذتی دارد دیدن و دیده نشدنی بی مهابا ...

هَزار های هِزاره ی سوم عجب صدایی دارند ... درست مثل رودخانه ای که از میان دل من رد می شود و می شوید همه ی ریز سنگ ها و فصل ها و رنگ ها را ..

 

 

 

رقص دیوارهای اتاقم !

میگه : تو سرت درد می کنه واسه به هم ریختن ...

- من ؟!

- نه من !

- شاید !

یکی از کتاب های روی میز رو بر می دارم و شروع می کنم به خوندن ...

- تو خسته نشدی از درس ؟

- درس نیست .. select readings  اسمشه ... واسه تقویت زیان ...سرگرمیه از نظر من ...

بلند میشه و میره سراغ کتاب ها.. یکی یکی برگ می زنه و با بی حوصلگی می ندازه اون طرف ..

- به هر حال یه جور درسه ...اصلا از این چیزی می فهمی ؟

یه صفحه کتاب مردی در تبعید ابدی - که این روزها ادامه اش رو می خونم - رو می گرده و چشمش رو یک جا ثابت می مونه

- آها ، این "همه ی مردم با اندیشیدن به گذشته ، گذشته های به اکنون آمده را تغییر می دهند "

کتاب رو از دستش می گیرم و شروع می کنم به ورق زدن به قصد پیدا کردن ..

می گم: یعنی تو نمی فهمی ؟!

" افراد این گروه ، اگر در مباحثه یی نتوانند از پس ِ حریف بر آیند در وهم ، خویشتن را از پس ِ حریف برآمده حس می کنند و مکالمات را به گونه ای باز می سازند که غلبه بر حریف محتوم باشد ... ذهن این افراد به ایشان دروغ می گوید و ایشان نیز لاجرم به مردمان دروغ می گویند و  وهم ِ خلاف ، شایع ِ مقبول می شود "

احساس می کنم هنگ کرده !

دوباره می گردم ...

" عجب لذتی دارد برخی واژه ها در بعض ِ لحظه ها ! "

نگاهش می کنم ... تو فکره .. حتما داره تجربه ی لذت ِ برخی واژه ها در بعض ِ لحظه های خودش رو به یاد می یاره ..!

" تو می دانی ، سقوط همیشه از یک نقطه آغاز می شود "

و انگار سقوط کرد ...

تمرینات تیم بسکتبال تیم شهر شروع شده و من هم با این آزادی مطلق یاز هم به تیم پیوستم ...

این روز ها آدم نمی تونه حتی تاپ سبز بپوشه ! نمی شد حالا یه رنگی رو انتخاب می کردن که ما راحت تر باشیم در انتخاب لباس و وسایل و سایط .....؟

دومین فرد خانواده هم به تیزهوشان راه پیدا کرد ... امیدوارم بتونه بیشتر از من از این فضا استفاده کنه ... فضایی که هنوز خیلی وقت لازم داره تا کامل شدن ولی بهتر از یک فضای خالیه !

 می گه : بابا تو چه حوصله ای داری ! تو خونه تون که فکر کنم همه طرفدار موسوی اند ... هر روز بحث ؟ خسته نمیشه ؟ چطور تحمل می کنی ؟

- همه نه !  رای دادنه دیگه ...نمیشه که همه به یک نفر رای بدن !

- ماهواره دارید ؟

سرم رو تکون می دم که یعنی آره

تعجب می کنه ...از شیشه تاکسی دوباره خیابون رو تماشا می کنه و مردمش رو ...

مثل اینکه برق بهش وصل کرده باشند می گه : حتما BBC persian رو نمی بینی ؟

- چرا !  شاید بیشتر از تو ... ولی جادوش نمی شم !  تعجب می کنم کسی اینا رو باور کنه ... به طرز اغراق آمیزی اغراق می کنه !

 

نمیشه آب این استخر ها رو زود زود عوض کنن ؟ مثلا روزی یا دو روزی یک بار ؟ من که خودم حاصرم برم آب حوض بکشم و پر کنم ولی دو روزی یک بار برم استخر ! سرمایه از ما ، کار هم از ما !

وارد اتاق میشم ..

- عجب آهنگی ... انگار دیوار ها هم دارن می رقصن ...حتی حرف ها ... حتی کلاغ های ان شهر دور ! حتی چشم ها ...

شروعی با پایان ٍ 4 ساله !

اینم از کنکور ... با همه خوبی ها و بدی های زیاد و کمش ، گذشت ...

به قول این پیام های بازرگانی هیچ راهی دور نیست ! حتی اگه واقعا دور ببینیمش ...

کنکوری که واسه هزاران نفر غول زندگی شده بود گذشت و امروز آخرین گروه کنکوری ها کتاب هاشون رو می بوسند و می گذارن کنار ... به امید نتیجه ای دلخواه ...

تو این یک سالی که واقعا به من یکی به زور تحمیل شده بود خیلی چیز ها رو از دست دادم و خیلی چیز ها رو بدست آوردم ...هر چند چیز هایی رو که از دست دادم برگشتنی نیست ولی ...

هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یک سال پشت کنکور بمونم ... اون همه درسی که دبیرستان خوندم دقیقا ۱۲ سال با بی خوابی و تلاش درس خوندم تا بتونم سال اول قبول بشم ... و واقعا هم تا مرز قبول شدن پیش رفتم ولی خدا نخواست و قسمتی از حکمتش برام روشن شد ..

سال پر فراز و نشیبی بود که الان جز خاطره هاش چیزی نمونده ...

جالب اینجاست که کنکور آخرین تیرش رو تو جلسه ی کنکور به هدف زد ... انگار می خواست ثابت کنه هر چیزی بهای داره که قبلش باید بپردازی ...

حالا چرا رو جلسه کنکور خدا می مونده ! کولر دقیقا تو صورت من بود از مراقب خواهش کردم که جهتش رو عوض کنه گفت که کنترلش نیست اگه می تونی خودت درستش کن !

منم با کمال ریلکسی رفتم بالای صندلی و هر چی خاک آشغال بود ریخت رو سرم ... و چشم راستم پر شد از خاک ... خلاصه نمی دونم چطوری کنکور دادم ... با دستم پلکم رو نگه داشته بودم که پلک نزنم که درد بگیره ! تصور کنین ۴، ۵ ساعت همونجوری ... چقدرم سخته آدم یه دستی و یه چشمی کنکور بده !

خلاصه اینجوری شد که بعد از کنکور راهی بیمارستان شدم و بعد از ۱.۵ ساعت شست و شو یه باند بزرگ زدن رو چشمم که حداقل تا ۲۴ ساعت نور نخوره !

از سختیه کنکور امسال که بگذریم  !  که چقدر نسیت به پارسال سخت تر بود ...

خلاصه اینکه هر کس اون چیزی رو درو کرد که توی این یک سال کاشته بود ... و البته این یک ماه اخیر به خاطر انتخایات واقعا خیلی ها درگیر شدند و می دونم تمرکزشون رو از دست دادن... من که به خودم مسکن تزریق کرده بودم که نسبت به این بحث های " آینده خراب کن " مراکز انعکاس مغزی ام تحریک نشن !

تو هیچ چیزی نباید تعصب داشت ! حداقل تو یه برهه ی زمانی ...

و زندگی عادی شروع می شود ... هر چند هنوز آزاد امتحان دارم تهران ولی احتمالا نمی خونم ..چون اون قدر کار عقب افتاده دارم که مدت زندگیم براشون کمه !

از همه دوستان که این مدت درک کردن و  همراه من بودن خیلی تشکر می کنم و امیدوار تو زندگی همیشه موفق و پیروز باشند و دعای همیشگی من : امیدوارم  همیشه چیز های زیادی رو از خودتون بخواین ، آدم های ضعیف همیشه چیز های کمی می خوان ...چیز هایی کمتر از ارزش یک انسان ...

یادمه پارسال تو کلاس ادیبات وقتی به این بیت رسیدیم دبیر ادبیاتمون گفت حتما بعد از کنکور این رو درک می کنید :

                    " باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز      قصه ی غصه که در دولت تو آخر شد "

ولی من می موندم هر سختی ای تجربه هایی بیشتر از لحظه های شاد داره ...

ممنون از تویی که همیشه هستی حتی در لحظه های تنهایی این شهر ...

 

در آغوش باد های سرد ..

هیس .. گوش کن ... انگار تمام فصل ها خوابند ...

انگار پاییزان ، همه رویا، در قرن ها خواب ست ...

انگار کن ، پاییزان ِ من در هق هق ِ آوار مرداب های عمق سبز ، آرام  ِ یک یادست ...

" شاید مرا از چشمه می گیرند "

"شاید مرا از خوشه می چینند "

" شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند "

اسب نجیب زاد ِ من !  آرام ! در آغوش باد های سرد ِ بی آغوش ِ ساده ی دیروز ...

شاید حسابی ست با من و آن کوه های سخت تا هزاران سال ..

آن کوه های خیره ، دور ، بی سال ...

شاید حسابی ست با من و آن چشمه ی جوشان ..

"شاید مرا از چشمه می گیرند "

در فصل های سرد ِ بی غوغا ..

شاید حسابی ست با من و دست ِ گیاه سبز ..

شاید قراری ست با من و گل های زنده ی آن فرش مرده ی ِ دیوار ..

شاید قراری ست با هوا و چشم های روشن ِ آواز های من ...

گویی هزاران سنگ صاف و ساده ی عاشق ،

بر کوه های این رویا خندانند ..

در رگ های من صدا جاریست

در رگ های من نیاز ، عشق ، خدا جاریست ..

                                                

....

و دمیده شد در صور 

پس بیهوش شد آن که در آسمان ها و

و زمین است ...

مگر کسی که خدا بخواهد

پس دمیده شد بار دیگر در صور

پس آنان ایستاده می نگرند

" آنان ایستاده می نگرند "  

اندکی درنگ ...

این روز ها هر جا می که مر روم و هر چه که می شنوم جز یک چیز نیست و آن سلب آرامش از همه کسانی است که مخالفند با نظراتمان که فکر می کنیم جز ما هیچ کس نه متوجه می شود و نه فهمش در این حد است که حرف های مارا متوجه شود ...

این روزها فقط افرادی منطقی اندکه با موافقند و دیگران  اصلا در زندگی شان نه منطقی فکر کرده اند ، نه حرف زده اند و نه رفتار کرده اند ...

این روز ها سرمان درد می کند برای بحث و جدل ...برای خرد کردن و برای به رخ کشیدن اطلاعات سری خودمان ... که حتی ذره ای نمی شود به آنها اعتماد کرد ...

این روز ها آرامش را هیچ جا نمی توان یافت ٬ نه در اتاق خودت ـ که حتی از پنجره هم صدای دو نفر را می شنوی که دعوا دارند بر روی شماره شناسنامه ی کاندیدا ـ و نه در خیابان و نه در اتوبوس و نه حتی در امام زاده ها ...

این روز ها ... اصلا این روز ها دوستی ها پرت شده اند به ته عمیق ترین دره ای که می توان تصورش را کرد ... احترام ها ، خواسته ها ، زیبایی ها ... این روز ها جای همه ی اینها را یک چیز گرفته : تحکیم من و تصعیف تو ...

جدا این روز ها را هیچ وقت فراموش نمی کنم .. نه از جهت خوبی ... از جهت آسیبی که وارد شد بر بدنه ی دوستی ها ...

این روز ها حتی سر زدن به وبلاگ های دوستان هم برایم عذابی شده ...هر جا که بروی جز عصبیت های نابهنجار چیزی نیست ... نمی دونم این همه تعصب برای چی ؟بالاخره یکی از این کاندیدای محترم پذیرفته می شوند و زندگی می وشد مثل قبل ...

تنها چیزی که از این تندروی ها ، تند خوبی ها ، تندگویی ها نصیبمان می شود از دست دادن دوستی هاست ...

اگر بک عده برای  رسیدن به قدرت هر کاری رو می کنن لازم نیست ما هم " هر کاری کنیم " ...

ما فقط وظیفه داریم تو این دوره از سرنوشت کشور شرکت کنیم و " ایران " برامون مهم باشه ...نه فرد یا گروه خاصی ...

لازمه برای کشورمون احترام قائل باشیم به اندازه ی یک رای ...لازم نیست تو وبلاگ هامون هزار تا پست بزنیم برای تخریب یک نفر یا تحبیب نفر دیگه ای ...

* جز یکی دو نفر هیچ کسی رو ندیدم که واقعا ایران براش مهم باشه ...هر کسی رو که دیدم فوق العاده تعصبی و افراطی عمل کرده ...

* شخصا خودم رو مجاب کردم که فقط برام ایران مهم باشه ...همه ای این آقایون فقط برای به قدرت رسیدن تلاش می کنن ...

* در همه کشور ها این دوره برگزار می شه و البته آروم و با آرامش ... در صورتی که در کشور ما یکی از بدترین دوره ها از نظر عدم آرامش کلی ِ جامعه است ...

* جالب اینجاست که دقیقا از کسانی که انتظار داشتم درکم کنن در مورد مسئله ای که بهشون گفته بودم ، باعث این تخریب بدنه ی دوستی شدند ...تا جایی که تصمیم گرفتم کمی تجدید نظر کنم در انتخاب دوستی ها ... آدم باید در هر چیزی تعادل رو رعایت کنه ...

* مسئله خیلی حادتر از این حرف هاست ، فقط کمی باید دقت کرد . ولی ... چه فرقی می کنه ؟ به قول یکی از دوستام : "نرود میخ آهنین در سنگ "

روز خوش ....

 

 

خدای کوچک او ...

 ـ اصلا من خودم می خوام خدا باشم ...

-خنده ام گرفت ولی با جدیت گفتم : چرا ؟

قیافه ی حق به جانبی گرفته بود  ، انگار من خدا رو تعیین می کردم که این جوری روش رو اون طرف کرده بود ، دسته به سینه یا چشم ها بسته و کمی اخم با حالت قهر ...

ـ خب دیگه ...

گفتم : آها !

و به نوشتنم ادامه دادم ...

وقتی دید اصلا وقت منت کشی ندارم تند تند شروع کرد به حرف زدن :

ـ اصلنم خدای خوبی نیست .. دیشب هم که با مامان رفته بودیم بیرون یه دفعه ای وسط خیابون برقا رو برد ! منم کلی ترسیدم ..تازه همیشه هم با امین ایناست ..هیچ وقتم ما برنده نمی شیم . مامان میگه هر کی خندید و برنده شد حتما خدا باهاش بوده ..تازه دیروز هم پولم رو گم کردم ...همیشه هم می ترسم آخه مگه چیه آدم شوخی شوخی دروغ بگه واسه خنده ؟ همش مامان می گه خدا کورت می کنه .......خاله ! یه چیزی بگم به خدا نمی گی ؟

ـ نه اصلا !

ـ آدم اگه قبل از غذا دستاش رو نشوره بازم خدا کورش می کنه ؟

با صدای بلند خندیدم .. با تعجب داشت نگاهم می کرد  ، متوجه شدم بحث جدیه ! دوباره خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن و با حالت خیلی جدی گفتم : فکر نمی کنم بخواد کور کنه ولی احتمالا کمی ناراحت میشه ...

لبخند پیروزمندادنه ای روی لب هاش پیدا شد که مجازاتش کمتر شده ...و دوباره شروع کردن به حرف زدن !

بالای نکته های کنکوری که داشتم می نوشتم ، نوشتم :

                                       " بعد ها هم خودت بزرگ تر می شوی ، هم خدایت ...."

 

 * شماره معکوس کنکور شروع شده ... امیدوارم دعا هاتون در جهت عکسش باشه ... برای همه کنکوری ها ...ممنون ..

 

ثانیه های دیرگذر ...

هزار بار که بگویم باز می روی درست سر خانه ی اول !

انگار نه انگار که قراری هست ، قولی هست ...  درست می روی سر خانه ی اول !

خسته می شوم از این همه تنهایی ! می نشینم لب جوی گذرای زمان .... 

هزار بار گفته ام  ، حتی تک تک برگ های درختان هم می دانند دیگر ... اما تو .... درست می روی سر خانه ی اول !

اصلا می دانی چیست ؟

این بهار که بگذرد دیگر من نیستم ... می نشینم لب جوی ... هر چقدر هم فریاد بزنی باز هم می نشینم لب جوی ...

دیدن گذر زمان هم لذتی دارد بی آنکه دنبالش بدوی ...

خسته ام  از همین  دویدن و نرسیدن  !

شاید دویدم دنبال همان پروانه های کودکی در دشت های خیال ! این دویدن و نرسیدن لذتی غریب دارد ...

دویدن و چرخیدن ... بی خیال از این همه هیاهو ... _ پروانه های خیال اشک های مرا وادار به ریختن می کنند ، همیشه ..._

بی خیال از فکر هایی که آرام آرام می آیند و می گذرند بر سنگ فرش این ذهن صیقلی دست نخورده ...و چه قهقهه ای سر می دهند در سکوت ...

انگار که تمام دنبا را تسخیر کرده اند ... به راستی ذهن ها به اندازه ی دنیا گنجایش دارند ...مگر ذهن خسته ای چون من ! که خیال ندارد بنشیند و دست در جوی زمان چشم ها را ببندد و نفسی تازه کند از این خنکای بی منت لحظه ها ...

روزی یاد خواهم گرفت که هیچ چیز به اندازه ی این آرامش سنگی ارزش  نخواهد داشت ... روزی که اگر آرامشی باشد ...

پروانه که قدری استراحت کند روی گل های دشت خیال من ، من باز می شوم متفکر دو عالم و باز چشم هایم می روند تا عمق تمام راز های هیچ وقت نگفته...

 صداها عجب زمزمه ای دارند ، زمزمه ای تا تنگنای دست های خالی و فکر های اوج گرفته تا بی نهایت ...

_ هر چند ...

من سکوت را ترجیح می دهم ..._

خلاصه اینکه ،

 یادت نرود سلام مرا به ثانیه های ساعت خاک خورده ی دیوار اتاق تنهایی برسانی ..

                                                                                                                               "  اگر نبودم "

 

من و سیاست گاهی !

این روز ها هم خندیدن عادتی شده برای این فیلم های کمدی درد و رنجی که هر روز دارد پخش می شود از دل های مردم و انگار هیچ خریداری ندارد ...

راستش نمی خواستم در موردانتخابات و سیاست و رئیس جمهوری و هر چه از این قبیل نه حرفی بزنم و نه چیزی بنویسم و نه حتی فکر کنم ... اصلا قرار نبود امسال رای بدهم _ به دلایل کاملا کاملا شخصی _ولی وقتی دیدم چقدر رنگ وارنگ شده این بازار صداهای دل فریب که دقت کنی جز صدای باد که از لابه لای رنج های این مردم سخت می گذرد چیزی نیست ، تصمیم گرفتم کمی بیشتر فکر کنم ، کمی بیشتر صیر ، کمی بیشتر نگاه ....

دیشب فیلم آقای کروبی رو دیدم _ هنوز از خودم می پرسم واقعا به چه امیدی ؟! _

او که حتی پول عبایش به اندازه ی حقوق شاید دو سوم  مردم این شهر های بی ادعاست _ شاید هم بیشتر _ چطور حرف می زند از فقر و می خواهد بیانیه صادر کند برای آن دوازده میلیون نفری که زیر خط نازنین فقرند ..._ خطی که خودش از همه مردمی که بالای سرشان ایستاده فقیر تر است _

شرط می بندم قند توی دل آن پسر جوانی که عاشق شد و پول نداشت آب شد که ماهیانه هفتاد هزار تومان حقوق می گیرد  بدون زحمت ... کاسب خرد ( !) بازار هم ...که دیگر مالیات نمی دهد بعد از رئیس جمهوری کروبی .. و هیچ کدام فکر نکردند که این حقوق از آسمان رسیده از کجا و این مالبات نداده چرا ؟!

بی خبر از آنکه استحکام و ماندگاری هر کشوری به مالیات مردم است ...در دنیایی که کشور های پیشرفته مالبات بیشتر می گیرند و البته سخت تر ....

خنده ام می گیرد وقتی عبایش را باز می کند تا انتها ! وقتی از بالای آن ماشین بالا و پایین می پرد و دست تکان می دهد _ و البته بوس می فرستد _ و البته فراموش نشود گل سرخ هایی که برای دختران جوان پرتاب می کند ...

از این ها که بگذریم ....آقای رضایی که جایش معلوم است .. درست ته ِ رده بندی آرا ! که من هر وقت می گذرم از کنار پوستر های تبلیغاتی اش _  که دست به سینه ایستاده و حتی حاضر نیست دست هایش را باز کند که شادی کسی کمکی بخواهد یا حتی باز کند که دست به سینه نمی شود کشوری را ادراه کرد _ آرام می گویم : خدا می داند ادکلنی که زده ای و بویش در عکس نمی آید از خرج چند ماهه ی هزاران دانشجو چقدر گران تر است ...

از اول معلوم بود این انتخابات دو رقیب بیشتر ندارد ... به اعتقاد من مهره  های سیاه هیچ گاه به مقصد نمی رسند و آقای موسوی مهره ای سیاه بیش نیست ...بک روز خواهم گفت به میر موسوی که با پخش کردن بازو بند و تی شرت و روسری نمی شود رئیس جمهور شد _ حداقل اینکه من یکی که خام نمی شوم _ دلم می سوزد این همه پول .. اینهمه هزینه ...! البته شما که نگران نیستید .. بعد از انتخابات " اگر " رئیس جمهور شدید ده برابر این را پس انداز خواهید کرد ...

ده برابر این هایی که الان دارید _ بعد از آن همه استعفا _ حر ف هایی قشنگی می زند ... که من چقدر شیفته ی این حرف هایم _ با عمل _ فقط یک جایی از زبانشان در رفت  _احتمالا_  که تورم را کنترل خواهند کرد ! چقدر خوب که کاری که امریکا ابدر قدرت اقتصاد جهانی و نابغه های اقتصاد دانی  که در اختیار دارد  نتوانست کند ، شما بلدید ! واقعا چقدر خوب ...  

همه اینها به کنار ! نمی دانم چقدر پول گرفت خانم منیژه حسینیان بازیگر تئاتر که بیاید درست توی اتوبوسی که میر موسوی نشسته بود و بگوید که زنی کارگر است و بچه اش به خاطر فقر و بی کاری معتاد شده و کلی ناسزا بگوید به دولت جاری ! و بعد همه با خبر شوند که چقدر زود آدم ها خودشان را برای پول می فروشند ...

فقط همین که " هر وقت کسی زور زد برای انتخاب شدنی که بر اساس لیاقت است ، انتخاب نمی شود و نباید انتخاب شود ... اگر لباقت دارد که دیگر زور زدن ندارد ! "

خلاصه اینکه رای می دهیم ... به همین دکتر احمدی نزاد ...و البته اعتقاد داریم به این رای دادن ، شدیدا ...

  • شخصا اعتقاد دارم که اگه آقای کروبی رئیس جمهور بشه _ یه روزی _ باید علاوه بر نگرانی ها در مورد فقر و اقتصاد و اجتماع ، به فکر حفظ آبرو در میان جوامع بین المللی هم باشیم ... به نظرمن  در حرف زدنشون هم تعادل وجود نداره !
  • کشور درست شده مثل یه چرخونک ! هر چهار سال یک بار یا در جهت ساعتگرد می چرخه ، یا پادساعتگرد ....
  • در مورد خانم منیژه حسینیان هم وقت نشد لینک معتبر بذارم ولی فکر می کنم تو سایتهای خبر ازجمله رجا نبوز باید خبرش باشه .. در هر صورت منبع معتبر هست .. فقط کافیه یه سرچ کنید ...
  • حرفهایی که نوشتم فقط از دید یه ایرانی بود ، یه ایرانی خیلی معمولی که حتی بدون تحقیق زیاد هم می شد این ها رو از پوستر ها و فیلم هاشون تشخیص داد ... چشم های آدم ها هیچ وقت دروغ نمی گن !
  • امیدوارم هر کسی اونی رو انتخاب کنه که فکر می کنه بهترینه ..
  • قسمت نظرات رو غیر فعال کردم .. چون فقط می خواستم نظرم رو در این باره بگم، در واقع نمی خوام بحث سیاسی بشه ... چون هم جایی در ذهنم براش ندارم الان و نه وقتی ...
  •  راستی ، کاش لایه ی اوزونی هم بود که جلوی انتشار صداها را بگیرد ، بی دغدغه ....
  •  ..............

من و روز ها ....

 

دلمان هوا که بخواهد ، انگار با پمپ خلا همه جا خالی شده ...

ولی من یاد گرفته ام  همراه باد ها تنفس کنم ...

این روز ها همه جا از سیاست و انتخابات و ... و من هم که الان کنکور مهمترین چیز زندگی ام شده ... تبعید شدم به دهکده ی بی خبری ... ترجیح می دم زیاد در موردش فکر نکنم ... نه اینکه واسم مهم نباشه ولی پنج ، شش سال زندگی آینده ام به این یک ماه بستگی داره ...

چند روز پیش کانال چهار فیلم سینمایی " اتوبوس شب " رو پخش کرد .. با اینکه اصلا وقت نداشتم ولی تا آخرش رو دیدم ... واقعا ارزش داشت ...

حداقل از  " اخراجی های ۲ " خیلی بیشتر ارزش داشت .. فیلمی که قسمت اولش تا حدودی طنز بود و واقعیت های جنگ رو نشون می داد ـ تا حدودی ـ  ولی به عقیده ی من قسمت دومش همه چیز پیدا میشد جز از جنگ گفتن ...

همیشه همین طوره .. اولش کار هامون خیلی خوبه ... درست در اوج خوب بودن سقوط می کنیم ...بهتر بود تو همون اوج اخراجی های رو نگه می داشتن ...

ولی " اتوبوس شب " درست اون چیزی بود که ما نیاز داریم از اون دوران ... خیلی از واقعیت هایی رو می گفت که حتی من که  در متن سرزمین جنگ زده ای زندگی می کنم نمی دونستم ...

همراه با بازی زیبای خسرو شکیبایی ... که واقعا ماندگاره ...- روحش شاد -

معمولا وقتی درس هام خیلی سنگین میشه ترجیح می دم تفریحم رو به مطالعه کتاب هایی پر کنم که هم مفید باشه و هم از درس و فضای درس دور نشم ...- ترجیحا زندگی نامه های رمان گونه بزرگان -

" مردی در تبعید ابدی " ... فوق العاده ست ... هر چند نمی خوام تا قبل از کنکور کامل بخونمش ... ولی توصیه می کنم حتما بخونید ...از " نادر ابراهیمی " - جدا نمی دونم چرا آدم های خوب زودتر می رن ـ

بر اساس زندگی ملاصدرای شیرازی صدرالمتالهین ...خیلی متن جذابی داره ...البته اگه طرفدار همچین متن هایی هستید ، چون با رمان های جذاب ( ! ) ایرانی خیلی فرق می کنه...

و کتاب دیگه ای که تو این چند ماه خوندم " استاد عشق" زندگی نامه ی دکتر حسابی پدر فیزیک ایران بود ...

درسته متنش به اندازه ی بالایی جذاب نوشته نشده ـ از زبان پسر دکتر حسابی ـ ولی واقعا نشون می ده که کسی که اسمش در تاریخ ثبت شده چی کار ها کرده و چطور به اینجا رسیده ...

البته الان دیگه کتاب های غیر درسی رو از درسی جدا کردم تا بک ماه دیگه ... چون اون تاثیری رو که می خواستم روم گذاشتن ... و الان بیشتر وقت تمرکز کردنه ... امیدوارم همه کنکوری ها جواب زحمت هاشون رو بگیرن ...

دیگه اینکه در مورد بعضی چیز های دیگه می خواستم حرف بزنم ولی بمونه بعد از کنکور ...

همچنان نبازمند دعا های سبزتان هستیم !

 

 

زنگوله ... !

 

انگار شده ام زنگوله ای درست وسط یک میدان بزرگ .... بدون مرشد !

که هر که از راه می رسد ، باید دستکی _ هر چند اندک _ نثار کند ....

و باید صدایت تا دوردست ها رود ، تا شاید کمی دردهایش تسکین یابد ... دردهایی از جنس بی جنسی !

 نمی داند که لرزیدن تا مدتی ، چه زجری دارد !

 

....

این روزها به اندازه ی پرنده های آسمان شهرمان نگاه هایی دارم پر از بغض های خالی ...

که حتی دیوار های اتاق هم ، چشم شده اند برای پاسخ ...

همین ! 

چرخ و فلک ...

امروز قاصدکی دیدم .... از همان قاصدک  بچگی ها ...

که می چرخید و می چرخید و آرام آرام پایین می آمد ...

بعد می نشست روی زانوی مادر بزرگ  و بعد آرام فوت میشد با آرزویی که  روی بال هایش داشت ...

او می شد خدای آرزوهای من - بی کفر -

و امروز نه مادربزرگ بود و نه بچگی و نه آرزویی به آن سبکی که قاصدک بتواند ببرد درست توی دست های خدا ....

امروز دیگر آن چرخ و فلک دوره گرد نیست ...

حتی چرخ و فلک شهر بازی یکجا گرد هم نیست ...

راستی ، من  یادم است درست کنار آن چرخ و فلک دوره گرد  دست هایم را رها کردی ...

و هیچ فکر نکردی چرخ و فلک دوره گرد که رفت ، من هم نشانی ات را گم می کنم ...

کلاغ ها خندیدند ... کاج ها چند قدمی دور از چشم من و تو جابه جا شدند ...

 - من به حرکت کاج ها اعتقاد دارم -

گفتی پایان هر گم شدنی ، پیدا شدنی است ...

کافی نیست گم شدنی با هزار سال قدمت ؟

من حتی در نوشتن هم عقیم شده ام !  - بی آنکه باور کنی -

 

* این روز ها به شدت گم شده ام ، در پستو های یک ذهن کاغذی ... در هزار راه ِ بودن و نبودن ، سایه و حرکت ...

شاید دستی باید برای گرفتن ! دستی گرم تر از دست های آدم برفی یخی ای که مرا گم شده ای کرد ....

 

 

 

 

 

گاهی ، من !

روزی خواهم رفت 

                           سوار بر باد های همواره ...

روزی خواهی فهمید ، روزگار !

که باد ها جاوادانه اند ...

و مثلث های برمودای تو هیچ بادی را منحرف نخواهند کرد ...

 قلک های من پر است از سکه های زیر خاکی به قدمت لبخند هایت ...

           و چشم هایم پر از صداهای ساده ای است که لب ها را می دوزد !

من خواهم ماند ... پشت بید های مجنون و سایه های تنهایی ....

پشت خوابگاه ابدی تو ... در فاصله های نور ...

کدام پیر تریم ؟

من یا بهار نارنج های پیر درخت همسایه ...

روزی که بهار نارنج ها از شاخه ها خواهند افتاد ...

روزی که سایه ها هم خواهند توانست فرار کنند از جسم های تو خالی ...

راستی ، آسمان ما هم دیگر ستاره ای ندارد !

-  دیشب دیدم ....-

اما ...

خیالت راحت ...

هیچ کس نتوانسته تو را بدنام کند ... حتی چشم های من !

 

 

برای بی پایان ...

می دونی زندگی همیشه اون طوری که ما فکر می کنیم نمیشه …اون طوری که تو بچگی هامون براش نقشه کشیدیم …

تا حالا با خودت فکر کردی سرنوشت اون بچه ای که تو انشای " در آینده می خواهید چه کاره شوید؟  " نوشت پلیس ، مهندس ، دکتر ، خلبان ، فصانورد و …  چی شد ؟

 همیشه تو بچگی ها رویا هایی داشتیم که وقتی بزرگ شدیم دیدیم زندگی اون قدر هم رویایی نیست … باید برای خواسته ها جنگید ..باید تلاش کرد ... دوید … بلند شد ...  ایستاد ، با اراده …

 من زندگی رو از چشم های کودکی یاد گرفتم که پر از امید بود  با تمام خرد شدن هاش  … پسرکی که به اندازه ی پدر نداشته اش ، برای مادرش مَرد بود …

 گاهی حسرت احساسی رو می خورم که اون کودک تو وجود خودش داشت ….احساس انسان بودن !

 زندگی رو نقاشی کن … حتی با رنگ سیاه هم میشه تابلویی با ارزش کشید … مشکلات میشه رنگ سیاه شب تابلوی زندگی تو ….و خودت شاید ماهی باشی یا ستاره ای … یا شاید نوشته ای نقره ای رنگ … که از فرسنگ ها دور هم چشم رو می زنه !

 بی تعارف بگم ، برای من با ارزشه …

 نگاه کردن به مشکلات دیگران فقط باعث میشه احساس کنیم مشکلات خودمون هیچی نیست … شاید واسه همین اتوبوس رو دوست دارم ! چون آدم می تونه بدون اینکه با کسی حرفی بزنه از چشم های اطرافیان بفهمه  که چقدر درگیر زندگی هستن … و انگار پارچ آب یخی رو روی مشکلات تو می ریزن !

 امکان نداره مشکلات دو نفر مشابه باشن چون آدم ها فرق می کنند …. و هر که سر بزرگ ، درد بزرگ !

 

هر که در این بزم مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهند

 

 موفق باشی … همیشه ! _ می دونم که میشی _

 * خیلی چیزا می خواستم بنویسم ولی …

 

     نقره ای باش در میان سیاهی ها ...

 

....

 

سکوت ها همه در پایان گفتن هاست و چه راحت و چه موفقیت آمیز !

                                                                  و این سکوت در آغاز گفتن هاست و چه سخت ! *

- شاید سکوت بهتر باشه ... در تحصنی غریب ، شاید !

- هستم ولی سایه وار !

* دکتر شریعتی

                                                                                                                                     

شروع دهه ی دوم ِ من ...

چه حس عجیبیه بزرگ شدن ! مخصوصا اینکه از یه دهه وارد دهه ی دیگه ی زندگیت بشی .... و من امروز وارد دهه ی دوم زندگیم شدم ...در دو ساعت قبل ....ساعت یازده شب....

می گن هر دهه ای از زندگی خصوصیات ویژه ای داره که با دهه های دیگه فرق می کنه .... به نظر من دومین دهه احتمالا مهمترین باشه !

امروز هم با اجازه ی بزرگتر ها جشن تولد مختصری گرفتیم ! که البته باعث شد درسمان گریه و زاری راه بیندازد که چرا ما را رها کرده ای و به لذت های زودگذر و فانی دنیا ( ! ) می پردازی - خداییش راست می گفتن -

ولی چاره ای نبود جز هجران از درس های عزیز - یاد یوزارسیف افتادم ! - و گفتن اینکه نگران نباشید عزیزان ، وصال نزدیک است ....

جداً حس عجیبیه بزرگ شدن ! حس اینکه دیگه  هیچ وقت عدد دهگان عمرت یک نمی تونه باشه .... حس اینکه تو این دهه چه اتفاق هایی ممکنه بیفته و چه اتفاق هایی ممکنه نیفته ... همه ی اینها هم باعث یه جور نگرانی و هم یه جور شور و شوق میشه ...

و اما مادر جان ما هنوز نیامده اند ! و ما هنوز در مادر بازی در آوردن به سر می بریم ! واقعا قدر مادر جانهایتان را بدانید ...

آدم خسته میشه هی مادر باشه هی مادر باشه !  بله ....!

ممنون از همتون به خاطر همراهی های همیشگی ....

 

روزگاری چند از ما !

عجب روزگاری شده !  آدم همش باید هی درس بخونه ...هی غذا درست کنه ...هی راه بره و مادر بازی دربیاره ! آخه " آدم " چند کار می تونه انجام بده ...

اصلا به این نتیجه رسیدم که تنها مقصر این جریانات " تهرانه " .... چون یا من تهرانم و مامان نیست و باید تنهایی خونه رو تمیز کنم ...درس بخونم ..غذا ( * ) درست کنم  !

یا مامان تهرانه و من اینجام و بازم باید ...تنهایی خونه رو تمیز کنم .. درس بخونم ...غذا درست کنم و بازم مادر بازی در بیارم !

عجب روزگاری شده !

و این چند روزه ما به این گونه ایم :  ۱۰ تا تست فیزیک ، یه بار تلفن جواب دادن ...یه بار آیفن ...یه بار گاز رو روشن کردن ... ۱۰تا تست دیگه ... یه تلفن ، یه آیفن ، یه گاز رو خاموش کردن !

البته همه به ما لطف دارند و شرکت گاز هم این لطف رو مضاعف کرد که گاز منطقه ی ما رو قطع کرد به مدت چند روز ! و ما  مثل این چادر نشین ها قابلمه به دست به دنبال آتشی برای طبخ غذاهای لذیذ !!!!

جالب اینجاست که بعد از وصل شدن همه ی همسایه ها گاز داشتن به جز ما !

 بله و عجب روزگاری شده !

ایرانسل هم انگار واقعا "راست می گوید " .... امروز آخرین نفری که آیفن رو زد و من اصلا قصد جواب دادن نداشتم ـ از شدت عصبانیت ـ پست چی بود ! جالب اینجاست که من اصلا نمی دونستم این سیم کارتی که جدیدا خریدم به سیم کارت دیگه جایزه داره !

و حالا مانده ایم با این سیم کارت ها چه کنیم ! شاید جایزه دادیم به خود شرکت ایرانسل برای راستگو بودنش !

( * )  البته شما باور نکنید ! غذا درست کردن وقت می خواد و حوصله.... که الان من ندارم ! ولی خداییش چیدن میز و بقیه کار ها کلی وقت آدم " کنکوری" رو می گیره خب !

خلاصه اش اینکه : دعا کنین هم من بتونم بهتر درس بخونم هم مادر جان زودتر برگرده !  - آمین !  -

 

                              

 

 

گاهی اندیشمندانه !

و pc e ما هم درست شد ... بعد از چند هفته ویروس گرفتن و سرما خوردن بالاخره بردیمش دکتر ... و باز هم مزاحم دکترش شدیم ...

دیگه پیر شده ... باید بازنشسته اش کنیم ...

این روز ها داشتم به این فکر می کردم که واقعا هیچ کس برای آدم به اندازه ی خودش دلسوز نیست ...نه تو این دنیا ... واسه اون دنیا می گم .. قبل از این حادثه که برای دختر عموم و خانواده اش پیش اومد فکر می کردم آدم وقتی بمیره اونایی که تو این دنیا دوستش دارند می تونن تا حدی جبران گناهانش رو کنن ..

از مردم براش حلالیت بطلبند .. براش دعا کنند .. براش نماز بخونن ... همیشه به این بهونه خیلی از کارهایی رو که می تونستم انجام بدم به تاخیر می گذاشتم ...

ولی حالا نظرم خیلی تغییر کرده ... تو فامیل سرزنده تر از آجی بهناز و خانواده اش نداشتیم ... همه دوستشون داشتن ... مراسمشون اون قدر شلوغ بود که همه حتی خودمون هم تعجب کردیم ...

ولی به چشم خودم دیدم .. حتی ما که این قدر دوستشون داشتیم " ناچار " بودیم به زندگی کردن ..." مجبور " شدیم به فراموش کردن ... یا حتی وانمود کردن به اینکه چیزی نشده .. چون در غیر این صورت زندگی خودمون هم از دست می رفت ...

مگه چقدر میشد نشست تو خونه و کارهای عادی رو نکرد ؟ مگه چقدر می شد من درس نخونم یا عموم سر کار نره ؟! با هر کس دیگه ای ...

فهمیدم که حتی اگه در حد پرستش هم آدم رو دوست داشته باشند آخرش تا یک هفته ، یک ماه یا یک سال میشه براش دعا کرد .. نماز خوند و تمام زندگی رو به اون اختصاص داد ... بعد از اون اگرچه یادشون همیشه باهامون هست ولی زندگی آدم رو مجبور می کنه  به " ادامه دادن " ....

با اینکه این حادثه نه تنها برای من بلکه برای همه " واقعا " سخت بود ... ولی درس های زیادی ازش گرفتم ...

اینکه اگه می خوام وقتی قرار شد از این دنیا برم ـ چند سال ، چند ماه  یا حتی چند روز دیگه ـ خیالم از همه چیز راحت باشه .... هر کاری رو که فکر می کنه درسته " همین امروز " انجام بدم ... و به امید فرداها به تاخیر نندازم ....

* امیدوارم یادشون تا همیشه بمونه ... آدم های خوب هیچ وقت فراموش نمیشند ... فقط می دونم بچه های هم سن احسان و ریحانه بزرگ که شدند فقط به خاطره ی تار از اونها دارند .... که این آدم رو آزار میده ....

* طولانی شد .... ببخشید ...

راستی چند مارک  mp4  و  mp3  خوب که تجربه ی استفاده از اون رو داشتین میشه معرفی کنین ؟ مرسی ....

 گاهی های من :   " گاهی شکست .... گاهی عبرت !

 

یه کمی زندگی ...

دیروز بعد از کلی تفریح نداشتن ، تونستم یک روز کامل رو به خودم اختصاص بدم ... بعد از بک فشار درسی و روحی و محیطی خیلی زیاد دیروز تصمیم گرفتم در بک اقدام غیرمنتظره بعد از آزمون سخت دیروز یه قرار با دخترهای هم سن فامیل و الهه که این چندروزه از دانشگاه برگشته بود بگذارم و با هم رفتیم پارکی که تازگی ها تو شهر برای بانوان ایجاد شده بود ... جالب اینجاست که تنها چیزی که پیدا نمیشد بانوان بود ! فکر می کردم هیچ فرد مذکری رو رویت نمی کنیم ... چه خیال باطلی ! و این باعث شد زودتر از اون وقتی برگردیم که خواسته بودیم ! فقط دو ماه تا کنکور سراسری مونده ... و من و تمام کنکوری ها باید تمام تلاششون رو کنن که بهترین نتیجه رو بگیرند ... قرار شد زود یه برنامه ی فشرده برای تقویت زیان بریزم ... و بعد هم زبان آلمانی .... خیلی دوست دارم یاد بگیرم ... سعی می کنم تا کنکور انگلیسی و بعد از اون آلمانی ... به نظرم آشنا شدن با زبان های دیگه اونقدر جالب باشه که آدم براش وقت بگذاره .. هرروز که میگذره متوجه میشم چقدر آدم ها غیر قابل اعتمادند ...امروز تو تاکسی نشستم که برگردم خونه .. بعد از کلی منتظر موندن تاکسی حرکت کرد ... یه خانم پیر کنار من نشست و کنار ایشون هم یه آقایی که حدودن سنش فکر می کنم 55 یا 60 می زد..ویه آقای جوون هم جلو نشسته بود آقایی که کنار ما نشسته بود یه کت بلند مشکی تنش بود ... یه عصاداشت و تا حدودی نامرتب بود ... همین که نشست به راننده تاکسی با یه لحنی که آدم دلش می سوخت گفت منو چهارراه بعد پیاده کن ... راننده هم بهش گفت که پولش رو آماده کنه که سر چهارراه معطل نشه ...و پیرمرد آروم چیزی گفت که متوجه نشدیم .. من داشتم مردم رو تماشا می کردم که چقدر با هم فرق می کنن و تو افکار خودم بودم .. کیف پولم رو در آوردم که پولم رو آماده کنم ... یه نگاه به من کرد گفت مال منو هم حساب کن ...من پول ندارم همراهم ! خیلی دلم سوخت و بدون اینکه چیزی بگم پول اون رو هم در آوردم ... خانم پیری که بین ما نشسته بود و خیلی مهربون به نظر می رسید به راننده گفت پول این آقا رو حساب می کنم ..حتی با اصرار من هم راضی نشد...راننده هم گفت خب اگه همراهش نیست نمی خواد ، من نمی گیرم ! خلاصه این شد که اون خانم پیر پول رو حساب کرد ... داشتم پولم رو برمیگردوندم تو کیف که پیرمرده گفت خب حالا که تو حساب نکردی پول رو بده به خودم !!! داشتم شاخ در می آوردم !به نگاهی به خانم پیری که کنارم نشسته بود کردم .. دیدم اون هم دست کمی از من نداره ! واقعا گیج شده بودم ...که آیا پول رو بدم یا نه ! از طرفی دوست داشتم بهش کمک کنم .. ولی از طرفی احساس کردم داره ازما سوءاستفاده می کنه و این حس بدی به آدم میداد... همون حسی که از توی چشمهای پیرزن میشد خوند... پیرمرد که متوجه شد به راننده گفت پیاده میشه ... تا وقتی که رسیدم خونه داشتم به این فکر می کردم که آیا واقعا کسی پیدا میشه که بهش اعتماد کرد ؟! همیشه از اینکه کسی بخواد از من سوءاستفاده کنه به شدت ناراحت میشم ! ممکنه آدم کاری که می کنه ضرری به خودش نرسونه ولی از اینکه احساس کنه دارن از انسانیتش سوءاستفاده می کنن خیلی دلش می گیره ... یادمه تو مسافرت هم که بودیم ... دو نفر اومده بودن و به زبان انگلیسی می گفتن که مااز پاکستان امدیم و پولمون تموم شده ! هیچ کس بهشون اعتماد نکرد که بهشون پول بده .... جالب بود ... اگه واقعا اینجوری بود که می گفتن چطوری می خواستن به کشورشون برگردن با این بی اعتمادی ها ... هر چند چنین چیزی واقعا یه کمی دور از عقله ..چطور ممکنه کسی به یه کشور خارجی سفر کنه و فکر پولش رو نکنه ! من از روزی می ترسیدم که خودم همچین بلایی سرم بیاد ! شما چی کار می کردین ؟! آدم ها خیلی عوض شده اند ....

گاهی مرموز ....!

 + این روز ها پرنده های شهر ما بیشتر و خوش ذوق تر شدند .... شاید هم من صداهای اطرافم رو بیشتر می شنوم ....

ولی گاهی شنیدن و سکوت کردن هم بد نیست برای ما آدم ها .... حداقل فایده اش اینه که از اطراف لذت می بریم ....

+ گاهی انگار بعضی چیز ها پا دارن ! هر چقدر که جلوشون رو بگیری بازم می یان جلو ... انگار فراموش کردنی در کار نیست !

+ گاهی واقعا حضور کسی رو در کنارت احساس می کنی ... کسی قدرتمند تر ، بالاتر و آرومتر از همه کس ...

+ گاهی باید مثل اسب دوید .. بدون هراس ... بدون توقف .. بدون لحظه ای تردید ....

+ گاهی باید مثل یه تابلوی نقاشی مرموز بود ...اونقدر مرموز که خونده نشی با یک نگاه .... حتی گاهی با ساعت ها تفکر ....

 

حکایت ما و کنکور ...!

حکایتی شده کنکور ما هم !

باید دور ایران را طی کنیم ببینیم کجا می شود درس خواند ! و آخر هم برگردیم همین جا که زاده شدیم !

+ بارون بهاری گاهی آدم رو واقعا تازه می کنه ....حتماخدا می دونه که نیاز داریم به تازه شدن....

مخصوصا اینکه با مادر جان تمام شهر رو قدم بزنی ....


+ این روز ها عجیب احساس غریبگی و دلتنگی می کنم !

+ اس ام اس روز من : وقتی بزرگ می شیم به جای مداد از خودکار استفاده می کنیم  تا یاد بگیریم که یه سری از اشتباهات پاک کردنی نیست ...

+بازگشت ما همانا و خراب شدن  مسنجر هم همانا ! معلوم نیست این افراد شرور جامعه چه سودی می برند از دستکاری این pc e ما !

پس لطفا اگه کسی کار ضروری داشت یا ایمیل کنن یا نظر خصوصی یا عمومی بذارن ! چون تا اطلاع ثانوی نه وقت ویندوز جدید نصب کردن هست نه حوصله اش ....

+ ممنون به خاطر لطف همه ی دوستان ... که همیشه هموراه من بودند ..

+  گاهی  " دلم " اجازه ی نوشتن نمی ده ...     

           

 

 

سیزده ٍ 88 !

دو چیز نا خوا آگاه همیشه من رو خوشحال می کنه ... یکی بارون و هوای ابری.... و دیگری کاج ها و صدای قارقار کلاغ ها ، که هیچ وقت کلاغ رو بدون کاج و کاج رو بدون کلاغ نمیشه دید ! ...

سیزده بدر امسال در کنار کاج ها و کلاغ هام ...

+ احتمالا تا کنکور تهران بمونم ...البته امیوارم بتونم آزمون هام رو همین جا برگزار کنم ...

یکی از دوستام می گفت "  من تو رو پشیمون می کنم ... باید برگردی ولایت  ( !!! ) ....من با تو همان کنم که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی ! "

+ و این روز ها من : قهوه ... درس ...ریاضی ... خواب ... غذای شور .. بی نمک ...سوخته ... ـ هر غذایی جز غذای عادی ـ

و در آخر :

ـ ببخشید می خواستم سفارش غذا بدم !

ـ اشتراکتون ؟

ـ همون که ظهر تماس گرفتم ...ـ ظهر و دیروز ظهر و دیشب و ...ـ

آشپزی خوب وقت می خواهد ... که ما نداریم !

+ این روز ها گربه ها هم تو خیابون دنبال آدم راه می افتن !

+ سیزده بدر به همه خوش بگذره ... سبزه گره زدن یادتون نره ...

 

 

چهار نقطه ی پوچ ....

خم می شوی ....باز هم بار مشکلی دیگر سنگینی می کند ... خم ترمی شوی .... شنیده بودی که انسان ها بزرگ که می شوند ، کوچک می نمایند .... کوچکتر از پستی .... ولی باور نمی کردی....

باری دیگر که به دوشت اضافه شد ....فریاد می زنی باور کردم ...!

آرام زانوهایت به زمین می رسد ... می لرزند ... پدر  همیشه می گوید "  هیچ وقت زانوهایت را به زمین نسپار ! که بلند شدنش شاید دیگر ممکن نباشد .... "

فشار می آوری به زمین .... انگشت های پایت جمع می شوند، سرخ می شوند از فشار ... ... آخر مگر زانوهای بقیه چه ایرادی دارند، که باید زانو های من به زمین برسند ....

یاد روز هایی می افتم که پاهای سه نفرمان می رفت زیر پتو از سرما ... گل یا پوچ ، بازی همیشگیمان بود ... دیدی آخر تو پوچ شدی ؟! ..... چقدر زود ...!

ولی نمی دانم چرا این پوچی ِ تو دارد کمر مرا می شکند ... همه اش می گویم اینکه پوچی است ..می توانم بلند شوم ... همین که می خواهم راست شوم ، کمرم می گیرد ، نفسم بند می آید .... باز خم می شوم ...

مادرم همیشه می گوید : " خدا همیشه اگر بنده ای را آزمایش می کند می داند که توانش را دارد ...وگرنه هیچ وقت نمی خواهد کمر بنده اش را بشکند ... "

من آرام می گویم : " کمک ! "

باورم نمی شد این قدر زود دنیا و آدم هایش برایم کوچک شوند ...

باورم نمی شود این قدر زود همه زندگی را بالا بیاورم .....

*  اون قدر حالم بده که فکر نمی کنم هیچ وقت خوب بشه .... بدتر از همیشه ....

* فکر می کردم امسال سال خوبی باشه ....ولی این از ذهنم پاک نمی شه  " سالی که نکوست از بهارش پیداست ..."

کاش گاهی بعضی ضرب المثل ها اشتباه باشند ....