همدلی

همدلی

همدلی

همدلی

بیا پیشم

اسم تو روی لبهام نشون ازعشقو داره

بیا پیشم عزیزم که چشمونم به راهi

 

اگه عاشق منی بیا که دل به تو بستم

اگه تو دوسم داری بیا که بی تو خستم

 

نگاه تو بهونه ای برای گریه کردن

صدای تو نشونه ای برای ترانه گفتن

 

بیا که با اومدنت غم رو کنار بذاریم

بیا که با اومدنت رو عشق پا نذاریم

 

بیا که بی تو خستم دیگه دل به تو بستم

از تموم زندگیم واسه ی تو گذشتم

 

نگاه من به ساعت به روزای زندگی

که باز تو رو ببینم تموم شه دلواپسی

 

تو تنهایی نشستم می دونی بی تو هستم

اگه باز نیایی دیگه بارمو بستم

وقتی تو آمدی

وقتی تو آمدی پاییز دلم بهار شد، کویر دلم گلستان شد.

وقتی تو آمدی قلب شکسته ام پر از عشق شد، زندگی ام پر از طراوت و تازگی شد

تو مانند بارانی بر روی من باریدی و تن خسته و غم زده مرا پر از طراوت عشق کردی

تو مانند گلی در باغچه قلبم روییدی و قلب سوخته مرا تبدیل به گلستان عاشقی کردی

تو مانند مهتابی بر آسمان دلم تابیدی و دل تاریک مرا پر از نور عشق خودت کردی

تو با گرمای وجودت زمستان سرد دلم را گرم گرم کردی

وقتی تو آمدی احساس میکردم دنیا مال من است چون تو دنیای منی

وقتی تو آمدی خوشبختی را با تمام وجود حس میکردم چون تو همان امید زندگی منی

تو که آمدی مرغ عشقی که در باغ دلم نشسته بود آواز عاشقانه اش را شروع به خواندن کرد

تو که آمدی گذشته های تلخم را همه از صحنه دلم سوزاندم و همه را از یاد بردم.

تو که آمدی تمام خاطرات گذشته را در دفتر دلم سوزاندم، و همه را از صندقچه قلبم بیرون ریختم و از یادم بردم!

عشق

 

                            گاهی آرزو می کنم...     

 

   کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت را

 

                بخورم!!!

 

کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی

 

         دیدن یک لحظه

 

فقط یک لحظه از لبخندهای عاشقانه ات را داشته

 

                     باشم!

 

کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد

 

                    تا امروز

 

چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک

 

                    بریزند!

 

کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با

 

                        خود نگویم

 

" آخه او که میدونست چقدر دوستش دارم!!!!"

 

 

 


 نگات قشنگه ولیکن یه کم عجیب و مبهمه


         من از کجا شروع کنم دوست دارم یه عالمه


من و گذاشتی و بازم یه بار دیگه رفتی سفر


           نمی دونم شاید سفر برای دردات مرهمه


تا وقتی اینجا بمونی یه حالت عجیبیه


      من چه جوری واست بگم بارون قشنگ ونم نمه


هوای رفتن که کنی واسه تو فرقی نداره


          اما به جون اون چشات مرگ گلای مریمه


آخرشم دق می کنم تا من و دوست داشته باشی


  مردن که از عاشقیه یک دفعه نیست که کم کمه


    من نمی دونم تو چرا اینجور نگاهم می کنی


    زیر نگاه نافذت نگاه عاشقم خمه


  می پرسم از چشمای تو ممکنه اینجا بمونی ؟


     می خندی و جواب می دی رفتن من مسلمه


برو به خاطر خودت اما به من قول بده


   هرجای دنیا که بری دیگه نشو مال همه


رسمه که لحظه ی سفر یادگاری به هم می دن


  قشنگ ترین هدیه ی تو تو قلب من یه مشت غمه


       شاید این و بهم دادی که همیشه با من باشه


  حق با تو،تو راست می گی غمت همیشه پیشمه


 دیدی گلا شب که میشه اشکاشونو رو پاک می کنن


    یادت باشه چشم منم همیشه غرق شبنمه


  تو می ری و اسم من واز رودلت خط می زنی


     اسم قشنگ تو ولی همیشه هرجا یادمه


   چشمای روشنت یه کم کاش هوای من رو داشت


         تنها توقعم فقط یه بار جواب نامه

 

 

 

دوستت

 

 دارم را من        

 

   دل آویزترین شعر جهان

 

یافته ام این گل سرخ من است    

 

دامنی پرکن از این گل که بری خانه

 

 دشمن که فشانی به دوست راز خوشبختی   

 

هرکس به پراکندن اوست تو هم ای خوب من این

 

 نکته به تکرار بگو این دل آویزترین شعر جهان را همه

 

 وقت نه به یک بار و به ده بار به صد بار بگو دوستت دارم

 

 را با من بسیار بگو دوستم داری را از من بسیار بپرس

 

     

نازنینـــــــــــــــــــم !

بی تو اینجا نا تمام افتاده ام

پخته ای بودم که خام افتاده ام

گفته بودی تا که عاقلتر شوم

آه ، می خواهی مگر کافر شوم

من سری دارم که می خواهد کمند

حالتی دارم که محتاجم به بند

کاشکی در گردنم زنجیر بود

کاشکی دست تو دامنگیربود

عقل ما سرمایه دردسر است

من جهان را زیر وبالا کرده ام

عشق خود را در تــــــو پیدا کرده ام

من دگر از هر چه جز دل خسته ام

عهد یاری با دل دل بسته ام

بر لب تو خنده مجنونی ام

خنده تو رنگی از دلخونیم  
 

 

باز هم با نام تو افسا نه اى گلریز شد

باز هم در سینه ام عشق تو شور انگیز شد

باز هم همراه بوى میخک و محبو به ها

خاطراتم پر کشد با یاد تو در کوچه ها

باز هم وقتى نگاهت گیرد از من فاصله

دیده ام مى بارد اما نم نم و بى‌حوصله

باز قلب پنجره بر روى‌من وا مى شود

باز هم پروانه اى در باغ پیدا مى شود

باز هم لاى‌کتابم مى‌نهم یک شاخه یاس

مى‌کنم بهر پیامى قاصدک را التماس

باز هم در هر شفق دلتنگ و دلگیر مى‌شوم

باز هم با یاد تو سر شار رویا مى‌شوم

پاییز را دوست دارم...

بخاطر غریب و بی صدا آمدنش

بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش

بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

 بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی

بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش

 بخاطر شب های سرد و طولانی اش

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

           بخاطر بغض های سنگین انتظار

بخاطر اشک های بی صدایم

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

بخاطر معصومیت کودکی ام

بخاطر نشاط نوجوانی ام

بخاطر تنهایی جوانی ام

بخاطر اولین نفس هایم

بخاطر اولین گریه هایم

بخاطر اولین خنده هایم

بخاطر دوباره متولد شدن

بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه

بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه

بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز

و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...

 

 

 

یادته بهم گفتی که شب بی اعتباره ...

بودن و نبودنش فرقی نداره ...

تو قسم خورده بودی با من می مونی ...

دیگه اسمت واسه من یه یادگاره ...

خاطرات عشق پاره تو دلم چه موندگاره ...

قاب چشمای سیاهت عمریه که رو دیواره ...

تو شبای بی ستاره دل من هواتو کرده ..

جای خالیتو می بینه ولی باز باور نداره ...

دلم میخواد بمیرم

شاید آروم بگیرم

بگیرم دستاتو تو دستهام

دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریا می دوخت
و شعر های قشنگی چون پرواز پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
کسی که خالی وجودم را از خود پر می کرد
و پری دلم را با وجود خود خالی
دلم برای کسی تنگ است
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
دلم برای کسی تنگ است
که بیاید
و به هر رفتنی پایان دهد
دلم برای کسی تنگ است
که آمد
رفت
...... و پایان داد
کسی ....
کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود...

کی گفته پاییز اونه که باد برگا رو می ریزه

واسه دلی که عاشقه تموم سال پاییزه...

----------------------------

عشق چیست؟

 

عشق به زبان ساده همان نیاز ذاتی انسان به برقراری رابطه ای قلبی وروحانی وتمام عیار با یک انسان دیگر است . عشق همان راز گریز ونجات انسان از زندان تن خویشتن است ، راه خروج روح از حبس تن است . راز خروج از خویشتن وورود به دیگری است ودیگری را برجای خویشتن نشاندن وجانشین «خود»ساختن . این همان راز خلقت انسان است که خداوند هم انسان را خلق کرد تا اورا جانشین خود سازد . پس عشق همان قدرتی است که عالم وآدمیان را آفرید . پس عشق منشاٌ قدرت کن فیکون است. وامّا به زبانی دگر بایستی عشق را منشاٌهمه جنونها ومالیخولیای بشری دانست که خودرا بجای دیگری ودیگری را بجای خود می گیرد . عشق همان راز از خود بیگانگی انسان وراز انسانیّت انسان است . پس در واقع همه حقوق واصول وقوانین جهان هستی وعالم بشری از عشق است وآداب عشق محسوب می شود . دین خدا نیز تماماً آداب وحقوق این واقعه است . انسان ذاتاً عاشق است چون انسان است . ولی اگر بواسطه معرفت، حقوق عشق را نشناسد وبواسطه تقوی، این حقوق را رعایت نکند در این جنون الهی ساقط وهلاک می شود که بقول رسول اکرم (ص) «العشق کلّهاآداب».این عشق است که انسان را به بهشت ویا دوزخ میرساند ، به مقام اعلی العلیین ویا درک اسفل السافلین می کشاند . واین بستگی به میزان معرفت وتقوای انسان دارد .حق محوری عشق همان ایثار است وهمه آداب دین خدا برهمین اساس قرار دارد . هر که این حق را رعایت کرد به حق انسانی خود یعنی خلافت اللّهی میرسد ودر غیر اینصورت خلیفه شیطان می شود . بدین ترتیب عشق به دو نوع متفاوت وبلکه متضاد تقسیم می شود : عشق ایثاری وعشق تصرّفی ! عشق ایثاری همان راه هدایت است وعشق تصرّفی هم راه ضلالت .در میان همه عشق ها مثل عشق به انسانها ، عشق به قدرت وثروت وشهرت وریاست وشهوت و....  . عالیترین عشق همان عشق به یک انسان دیگر است وعالیترین عشق نیز عشق به یک انسان موٌمن وصدیق وعارف است که همان عشق عرفانی می باشد که صراط المستقیم هدایت است . ولی هیچکس از همان آغاز به چنین عشقی ومعشوقی نمی رسد بلکه بمیزانی که در همان عشق های غریزی ومادّی ، حقوق آنرا رعایت نمود وتقوی پیشه کرد بتدریج به عشق ها ومعشوق های برتر میرسد که کمالش عشق به یک عارف است که همان امام می باشد که تجلّی پروردگار است واین عشق الهی می باشد وراه رسیدن انسان به ذات خویشتن است ومقام توحید که مقصودخدا از خلقت انسان می باشد .زیرا عشق به معنای تحویل دادن روح خود به دیگری است حال اگر این دیگری در مقامی پست تر ویا پلید باشد پر واضح است که با آدمی چه می کند . پس واضح است که سرنوشت هرکسی منوط به معشوقهای اوست . در واقع آدمی معشوق ومحبوب ومطلوب خود را می پرستد .وآدمی هر چیزی را که بپرستد همان می شود . بقول مولانا ، گردرطلب لقمه نانی ،نانی ! بنابراین پرستش پول واتوموبیل وخانه وتکنولوژی وکلاً مادیات موجب سیاهی وثقل ومرگ روحانی انسان می شود ودل را می میراند . ویا آنکه انسان پستی را می پرستد پست می شود . به همین دلیل عالیترین عشق ها ، عشق به خداست وبهترین پرستش از آن اوست منتهی نه خدای خیال وهوی وهوس . به همین دلیل پرستش واقعی خدا جز در عشق به یک انسان عارف وخداپرست ممکن نیست . چون آدمی بهرحال عاشق جمال است وهرگز عشق به خیال ممکن نیست ولذا عشق به خدای خیالی توهّم وخود- فریبی است . به همین دلیل در دین اسلام عشق وسلام وصلوات برجمال محمّد، یکی از عالیترین عبادات تلقی می شود ونیز عشق به جمال امام ومخلصین . زیرا مخلصین مظهرِ جمال کمال حق هستند واین جمال پرستی موجب دریافت کمالات آن صاحب جمال می شود . زیرا جمال هر کسی همان صورت کمالات اوست . «هیچ چیزی در سیرت نیست الّا اینکه در صورت آشکار است .» علی(ع)

                                                                                                                 دکتر علی اکبر خانجانی  

----------------------------------------------------------------------------------

حق عشق

عشق یعنی مجذوب ضد خود شدن .همواره انسان پاک مجذوب ناپاک می شود ، دروغگو مجذوب راستگو می شود ، عاقل مجذوب احمق می شود ، جدّی مجذوب دلقک می شود  و بالعکس . و بناگاه بخودش می آید که گوئی طرف مقابل فریبش داده است و لحظه ای هم بخودش نمی گوید که فریب خورده است.

عشق چیزی جز جاذبه  بین قطب منفی و مثبت نیست . عشق یعنی وحدت اضداد. و این راز حیات و هستی است و قانون هماهنگی و اتحاد جهان .
و لذا انسان خردمند و آگاه هرگز عاشق نمی شود و عاشقان خودش را هم طرد می کند . عشق قلمرو مالیخولیاست یعنی خود را بجای دیگری پنداشتن ! بی تردید طلسم عشق اینست که در مرحله نخست هر کس محبوبش را عین خودش می بیند زیرا هر کسی صفات خود را در آئینه ضد صفات می بیند و او را بجای خودش عوضی می گیرد . هر عشقی بر  این قاعده عمل می کند حتّی عشق به معنویات و هنر وعلوم و ثروت و قدرت . عشق قلمرو خود فریبی انسان است و هر کسی لااقل یکبار به این فریب و جنون عظیم مبتلا می شود تا خود را بشناسد ولی بسیار اندکند کسانی که در تجربه عشق به  این حقیقت بزرگ اعتراف می کنند ، حقیقت حماقت و جنون خود ! عشق ، دروغ نیست بلکه اتفاقاً پرده های غرور و خود فریبی را پاره می کند . حق عشق همانا خودشناسی است . کسی که در عشق خودش را نشناخت دیگر نخواهد شناخت . آدمی در عشق یا عارف می شود و یا فاسق و احمق .